بنام خدا
ابراهیم از همان دوران کودکی جدی و کوشا بود. اخلاق و رفتار کودکان را نداشت؛ به بازیهای کودکانه علاقهای نشان نمیداد و مانند بزرگترها رفتار میکرد. وقی بچهها برای بازی به دنبالش میآمدند، نمیرفت. میگفت باید به مادرم کمک کنم.
پس از پایان سال تحصیلی، سر کار میرفت. یک سال در ایام تابستان، گفتیم که این بچه نه ماه درس خوانده و خسته است، بهتر است که کمی هم تفریح کند. باغی در خارج از شهر داشتیم. تصمیم گرفتیم که همگی چند روزی به آنجا برویم. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتیم، گفت: «من نمیآیم.کار دارم.»
بعدها فهمیدم که روزها میرود شاگردی. پرسیدم: «کجا میروی؟»
گفت: «توی یک مغازه کار میکنم.»
گفتم:«الآن تابستان است و تو تازه درست تمام شده، خب برو با بچهها بازی کن.»
گفت: «نه! نمیخواهم با اینها بروم؛ بچههای مودبی نیستند. دلم میخواهد کار کنم.»
گفتم: «آخر برای چه؟ مگه کم و کسری داری؟ زندگیات که رو به راه است؛ پس برای چی میخواهی کار کنی؟»
گفت: «نمیگویم کم و کسری دارم. دلم نمیخواهد مثل بچهها بروم بازی کنم.دوست دارم بروم شاگردی.»
پرسیدم: «حالا کجا کار میکنی؟»
گفت: «در یک مغازه میوه فروشی.»
گفتم: «این همه کار هست، چرا رفتی مغازه میوه فروشی شاگردی میکنی؟ بیا برو دکان بزازی که کارش هم تمیز تر است.»
گفت: «این جا را چون کارش زیاد است، انتخاب کردهام. بزازی همهاش باید یک گوشه بنشینم و چرت بزنم ولی اینجا کار هست، فعالیتش خیلی بیشتر است.»
به این ترتیب، هر سال در ایام تعطیلی مدارس، به سر کار میرفت و در طول سال هم درس میخواند
هیچوقت حاضر نشد که مانند سایر همسن و سالان، به بازی و تفریح بگذراند. ترجیح میداد کارهای جدی و بزرگ انجام بدهد.
* ولیالله همت